میدونی، به چشمبههمزدنی دو سال تموم گذشت از اولین روزی که پامو گذاشتم تو مدرسه. سر و کار داشتن با بچههای سیزده، چهارده و پونزده ساله، از اونیکه تو خیالم بود پیچیدهتر بود. خیلی چیزا بود که بهنظر ساده میاومد ولی میتونست به چیز خیلی بزرگی تبدیل بشه. مثلا گاهی پیش میاومد که یه چیزایی میگفتم که بهنظر خودم کاملا شوخی بود ولی اونا جدی برداشت میکردن و بهجای اینکه بزنن زیر خنده خیلی بهتزده و جدی نگاه میکردن بهم، یا از اون عجیبتر ازم معذرتخواهی میکردن به خاطر چیزایی که اصلا اهمیتی نداشت برا من چه برسه به اینکه بتونه ناراحتم کنه. گاهیاوقات یه چیزایی رو میگفتم که اصلا فک نمیکردم برا اونا مهم باشه ولی یهو بعد چند روز میفهمیدم یکی هنوز داره به یه بخش خیلی جزئی و بیاهمیت (از نظر من) فک میکنه و گاهیام برعکس خودمو میکشتم واسه اینکه یه چیزیو برسونم بهشون ولی اونا به هیچ جاییشون حساب نمیکردن. گاهی وقتی باهاشون حرف میزدم یه جای دیگه بودن که من حاضر بودم دست چپمو بدم تا بتونم بهازاش یک لحظه توجه و حواسشونو داشته باشم گاهیام برعکس، موقع شنیدن حرفام آروم و جدی و تو فکر بودن و زل میزدن به منی که خودم هم باورم نشده بود که چهطور دست سرنوشت منو از یقهی پیرهن گرفته و گذاشته اینجا جلوی اینا تا بشینم و این حرفا رو بزنم یا این کارا رو کنم خلاصه روزای گرم و سرد و بالا و پایین و عجیب و عادی زیاد داشتیم این دو سال پر بود از خاطره و هیجان و روزمره. همه رو با هم پشت سر گذاشتیم. با بعضیا زودتر جور شدیم و با بعضی دیرتر. بعضیا خوش نداشتن از دور و بر ما رد شن و بعضیام تقی به توقی میخورد میاومدن ور دل ما (که خوش میاومدن البته:) یه جاهایی کارایی کردم که خودم بهش باور نداشتم اما لعنت به این جملهی قدیمی "مامورم و معذور" که تو تموم این دو سال تبدیل شده بود به یه چالش عمیق و پیچیده تو زندگیم که هیچوقت فک نمیکردم انقد قراره زندگیم گره بخوره باهاش ولی شد و گاهی سر و کلهزدن باهاش خیلی سخت بود. خیلی خیلی خیلی سخت
آره دو سال تموم گذشت و من اینجا بودم. پیش دویست و هفتاد هشتاد تا "آدم" آدمایی نه اونقد کوچیک بودن که از یه سرزمین دیگه باشن و نقلشون از دنیای آدم بزرگا کلا یه نقل دیگه باشه، نه اونقدر بزرگ که فک کنی یکی از همین اطرافیان همیشگیتن. آدمهایی که نه خیلی نزدیکن نه خیلی دور. و از اون پیچیدهتر ارتباط ارتباطی که نه مثل ارتباط با یه غریبه است، نه یه دوست، نه کاریه، نه غیر کاری. نه بالا بهپایینه نه هم رده مخلوطی از همهی اینا هست و هیچکدوم هم نیست! اینها بخشی از ماجراست اصلا اینها بهکنار میدونی چی میخوام بگم؟ اینجا، مدرسه، مثل یه شهر میمونه پر از آدم با کلی اتفاقا و مسائل و چالشای مختلف همه دارن میدوون و دنبال یه چیزی میگردن اما وقتی یهکم خوب گوش میکنی و دل میدی به دل مردم این شهر، تازه آرومآروم یه صداها و بوها و رنگها و تصویرای دیگهایام میبینی زیر پوست این شهر، قد یه عالم حرفه و سخن و داد و فریاد ما فریادهاشون رو نشنیدیم گریههاشون رو ندیدیم ترسهاشون رو "درک" نکردیم. بهتها و سردرگمیهاشون رو دربرنگرفتیم. شعرها و نوشتهها و خطخطیها و فحشها و دعواهاشون رو پس زدیم و به روی خودمون نیاوردیم که زیر پوست این شهر همهی اینها جریان داره و اونا تو دنیایی موازی با دنیای ما پرن از تجربه و تکرار و بالا و پایین. نه که هیچوقت نرفتیم سمتشون ها چرا رفتیم. سر زدیم گاهی اما بعد باز بیرون اومدیم و زود برگشتیم تو جلد خودمون چون که ما "مامور بودیم و معذور" بلد نبودیم
و این باز هم تکرار و تکرار و تکرار شد. عادت کردیم و عادت دادیم به وانمودکردن به چیزی جز اونچیزی که بود. که بودن. که بودیم. همهچی تو وضعیتی بهتانگیز و پرابهام. تنها تسلیبخش، همین بود که پشت همهی اینها یک "باید" بزرگ بود و به کلیت اجتنابناپذیر. نمیدونم رفتن کار رو سختتر میکنه یا آسونتر. نمیدونم کدوممون مرد اینهمه پیچیدگی هستیم. نمیدونم روزها و شبهام بعد رفتن چی میشه. اصلا نمیدونم که روزی میرم یا نه فعلا بناست مدلش تغییر کنه. دیگه مدام نباشم. گاهی سرکی بزنم و بخش کوچیکتری از این جهان بزرگ و پیچیده باشم. برا تمومکردن حرفهام، یه تیکه از کتاب "چاه به چاه" رو مینویسم. امروز تمومش کردم. و عجیب به جانم نشست
"وظیفهی من تبدیلکردن او به یک خائن است. ولی من هیچوقت یادم نمیرود که او یک پلیس است و من یک زندانی. من اگر بیرون بروم، او خواهد دید که من دیگر زندانی او نیستم. درحالیکه او زندانی پلیس بودن خودش است. من نمیتوانم به زندانی بودن خودم خیانت کنم. درحالیکه اگر او میخواهد آدم باشد و آزاد باشد، باید پلیس نباشد، باید به وظیفهی خود خیانت کند. برای اینکه من به او اعتماد کنم او باید پلیس را در وجود خودش بکشد. دکتر اینها را میگفت"
چاهبهچاه/ رضا براهنی.
تیرماه هزار و سیصد و نود و هشت
تهران.
درباره این سایت