وقتی بلخره تونستم خودمو متقاعد کنم که برای رفتن به دسشویی از جام بلند شم و تخت خوابو ترک کنم، همونموقع یه اتفاق مهم و باورنکردنی افتاد. یه موجود فضایی غولپیکر با سه تا چشم روی صورت و یه چشم دیگه رو شیکم، با سه تا تار موی مجعد و یه لبخند گل گشاد جلوی روم سبز شد. بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت بیلی. گفتم بیلی خالی یا ادامهای هم داره؟ گفت ادامه نداره خودش ادامه است. گفتم ادامهی چی؟ با صدای خش دار اما ضعیف و آرومی جواب داد: ادامهی "جناب سروان" گفتم خیلهخب، با این حساب ما باید صدات کنیم جناب سروان بیلی، درسته؟ سرشو به نشانهی تایید ت داد. خب جناب سروان بیلی بذار ازت یه سوال بپرسم. چی شد که فک کردی الان باید بیای تو اتاق من و این موقع شب زل بزنی به من؟ گفت درحال انجام یه سری تحقیقات خیلی مهم هستم. گفتم خیلی جالب شد، تحقیقات مهم، اونم تو اتاق من، این موقع شب. باید آدم مهمی باشم پس. جواب داد البته که آدم مهمی هستی. ها هاا. بیشتر شما آدمای احمق به درد نخور فک میکنین آدم مهمی هستین.
داشت کلاهمون میرفت تو هم. بهش گفتم بیلی بیلی جان قرار نبود با هم این طوری حرف بزنیم هااا، این رسمش نیست. حالا از سر رام برو کنار، میدونی چیه بیلی؟ قبل اینکه تو سر رام سبز بشی من تصمیم داشتم برم دسشویی. اما تو اومدی و به کل حواسمو پرت کردی. بیلی سر ت داد و گفت آدم احمق عوضیای مثل تو بایدم وسط همچین مکالمهی مهمی یهو سرشو بندازه پایین و بره دسشویی. بهنظر نمیرسه کار مهمتری بتونی بکنی تو زندگی. آه بیلی دیگه داری اون روی منو بالا میآری همونطور که زل زده بودم تو چشماش دستمو بردم زیر تخت و یه چاقوی آشپزخونه با دستهی سبز پررنگ درآورم و به یه چشم به هم زدن فرو کردم تو نافش، کمی پایینتر از چشم ورقلمبیدهای که رو شکمش بود. بیلی ناامید و مایوس شد. فهمید که من شاید کمی عوضی باشم اما اونقدرام احمق و بیعرضه نیستم. فک کنم خودش فهمید نباید سر به سر من بذاره. چند ثانیه بعد از اون ضربهی مهلک، هنوز داشت با هر چهار تا چشمش بهم نگاه میکرد. بلخره تصمیم گرفت که راهشو بکشه کنار و دهن گشادشو ببنده، بلند شدم و یه دونهام از لجم با آرنج زدم تو بازوش و رفتم دم در. برگشتم و باز نگاش کردم. از جاش جم نخورده بود. رفتم سمت دسشویی. اونجا داشتم بهش فک میکردم. فک کنم کم کم میتونستیم با هم رفیق شیم. میدونین؟ اینجور چیزا یه کم زمان میبره بههرحال.
برگشتم از دسشویی تا سر صحبتو باهاش باز کنم. بیلی ناپدید شده بود. اوووه. حالا فهمیدم که قهر کرده و راجبش اشتباه فک میکردم. رفیق خوب، رفیق روزهای خوب و بده ، بالا و پایینای زندگی رو درک میکنه و جا نمیزنه. بیلی عزیزم جنبهی این سختیا رو نداشت. احتمالا الان یه گوشهای نشسته و زل زده به دیوار و به من فک میکنه. بیلی عزیزم امیدوار بودم وقتی از دسشویی برگشتم ببینمت. اما نبودی. خوش بگذره بهت رفیق سبز و گردالو و بچهننهی من. امیدوارم بازم بهم سر بزنی.
درباره این سایت